همهجا تاریک است، باید راهت را با نوری که از لای در ورودی میآید پیدا کنی و در سکوت بنشینی. موزیک با صدای نسبتا بلندی در حال پخش است. ویولون سل است و بس. همین ماجرا را به اندازه کافی دردناک میکند. فضا به گونهای طراحی شده که درد عجیبی را قبل از شروع به تو القا میکند. با نور کمی که وجود دارد میتوانی صحنه را ببینی، یکی روی زمین نشسته و دیگری روبروی پنجره ایستاده است و بیرون را نگاه میکند. تا مدتی بعد از اینکه همه مینشینند و سکوت همه جا را فرا میگیرد، همچنان صحنه تاریک است و موزیک نواخته میشود. شب بیست و یکم آغاز میشود، کاری عالی با کارگردانی محمد راثی.
نمایشنامه عالی است و بیعیب و نقص، کار به شدت خوب اجرا شده و بازیگران (میلاد اردوبادی، مهدی جیرودی، آرمان حسینی، رسول حسینی، عماد محمدی، مصطفی انباردار) آنقدر در نقش خود فرو رفتهاند که باور نمیکنی دارند نقش بازی میکنند. گریم و طراحی لباس هم از نکاتی است که باید به آنها اشاره کرد.
دو برادر که برای ترک اعتیادشان چندروزی است که در اتاقی دلگیر با یک پنجره حفاظ دار و یک پستوی کوچک ماندنی شدهاند. تصمیمی که گویا به خواست هردو و تحت اجبار پدر(امیراسعدخان) گرفته شده. پدری که از ترس آبرویش حاضر است دست به هرکاری بزند تا فرزندانش را از دام اعتیاد نجات دهد. برادر کوچکتر (فرخ) کم طاقت است و بدخمار. نه در خماری میخندد نه میخوابد. بلکه تمام استخوانهایش درد میکند و فقط صحنه قتل ایوب را میبیند که دایم التماس میکند که نمیخواهد خمار بمیرد اما فرخ به او رحم نمیکند. میگوید در خماری به یاد فروغ است ، فروغی که ایوب او را در خماری به خانه اش کشیده و با او خوابیده است. میگوید ایوب زجه میزند و نمیخواهد خمار بمیرد ولی فرخ در حالی یک دستش قمه است و دست دیگرش یک گره هرویین، به او میگوید چقدر به تو التماس کرد؟ چقدر زیر دستت گریه کرد؟ تو فروغ مرا پرپر کردی.
و اما فریدون خان، که فرزند ارشد است و پیش پدر مورد اعتماد. بسیار آرام است و سعی میکند برادر کوچکترش را که به قول خود تازه عملی است، آرام کند. تسبیحی به دست دارد و دستمالی در پشت شلوارش روی کمر گذاشته. جز در صحنه آخر، در تمام طول داستان سعی دارد تا فرخ را به صبر و آرامش دعوت کند. اما بیش از همه چیز فرخ حالش بد است و دایم دعوا راه می اندازد. روز سوم به دلیل حال بد فرخ، فریدون خان مجبور میشود کسی را به دنبال علی گیل گیلی (قاچاقچی مواد مخدر) بفرستد تا هرویین را در این خانه به دستشان برساند.
میگویند معتاد هرگز نمیتواند ترک کند. دو برادر داستان ما هم پس از آن، هر روز به واسطه علی گیل گیلی نئشه میشدند. اما وای به ساعات خماری که کم هم نبود و برای فرخ مثل سال میگذشت. ترس از اینکه شب باید خمار بخوابد او را تا سرحد مرگ میبرد و زنده میکرد.
روز بیست و یکم در حالی که برادر کوچک خانواده (فرهاد) در راه دیدار دو برادرش بود، به علی برمیخورد و علی که از ترس امیراسعدخان در فکر پیدا کردن راهی است تا مواد را بدون اینکه خود به محل برود به دست فریدون برساند، یک گره هرویین را در دهان فرهاد میاندازد و او را مجبور میکند تا آن را قورت دهد. برادری خجالتی در حالی که سرخ شده و میترسد وارد صحنه میشود. دو برادر بعد از آن که متوجه موضوع میشوند هرچه سعی میکنند او را مجبور کنند تا به زور آب نمک و آب صابون محتویات معدهاش را بالا بیاورد موفق نمیشوند. در صحنه آخر فرخ که حالا دیگر بعد از 24 ساعت خماری چشمش به مواد رسیده بود، فرهاد را به داخل پستو هل میدهد و با چاقو او را می کشد. وقتی بیرون می آید رو به تماشاچیان با صورت و دستهای خونی در یک دستش چاقو، در دست دیگرش اما هرویین است. چراغ ها خاموش میشود و موزیک دردناک مجددا پخش میشود.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
این نوشته رو بعد دیدن تئاتر شب بیست و یکم نوشتم. شاید دو سال پیش بود. دوست داشتم اینجا بیارمش.
برچسب : نویسنده : eiammaroonedd بازدید : 139