پنجاه و سه

ساخت وبلاگ

اسمش قاسم بود، قاسم ح. اولین بار که دیدمش لباس آبی بیمارستان تنش بود با یک دمپایی پلاستیکی. لاغر بود و غمگین. چند تا فاکتور دستش بود که آورده بود به رییسم تحویل بده. رییسم نبود و تلفنی باهام هماهنگ گرده بود که وقتی اومد من ازش تحویل بگیرم. یادمه فاکتورها رو قبل از اینکه بذارم روی میز رییس دزدکی نگاه کردم و فهمیدم حدسم درسته. وقتی رییس برگشت ازش سوال کردم، با دوستانش تصمیم گرفته بودند که یه بیماری سرطانی کمک کنند. ناخواسته درگیر موضوع شدم. یادمه چند بار بعدی که دیدمش جونش کمتر شده بود. تا روزی که بهم زنگ زد و گفت بیمارستان و به چهارصد تومان پول نقد احتیاج داره. با رییسم هماهنگ کردم و خودم رو سریع به بیمارستان امام حسین رسوندم. با یکی از بدترین صحنه های زندگیم مواجه شدم، از دم ورودی بیمارستان، تمام لابی و پذیرش بیمارستان پر از تخت بود و آدمها گریان و نالان بودن. بوی خون و عفونت کل فضا رو پر کرده بود. سرفه ام گرفت. سرم رو میچرخوندم تا بین جمعیت پیداش کنم. بعد از چند دقیقه دیدمش، نصف شده بود. از نضف هم کمتر. انقدر دستاش نازک شده بود که مطمئن بودم انگشت شصت و اشاره ام دو بار دور مچ دستش میچرخه. چشماش نور نداشت، مات شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه، بهم اشاره کرد پول رو براش بذارم زیر بالش. دیگه نمیشناختمش. مطمئن شدم بار آخریه که می بینمش.

...

چند وقت بود ازش بی خبر بودم و وقتی از رییس سراغش رو میگرفتم جواب خاصی برام نداشت. یه روز دل رو زدم به دریا و بهش زنگ زدم... بوق...بوق...بوق...صدای زنی گریان پشت تلفن گفت الو. قلبم فرو ریخت. سراغش رو گرفتم، تعجب کرد و ازم خواست خودم رو معرفی کنم، وقتی من رو شناخت با گریه گفت چند روزه همه چیز تموم شده...

 

Marooned Girl...
ما را در سایت Marooned Girl دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eiammaroonedd بازدید : 139 تاريخ : جمعه 28 دی 1397 ساعت: 13:42