پنجاه و یک

ساخت وبلاگ

هرکاری کردم نتونستم کتاب رو بذارم کنار، از دیشب که دست گرفتم. الان تموم شد، 11 صبح فردای دیشب. سرکار، پشت میزم پشت به پنجره نشستم و تمام مدت از توی فیدیبو داشتم کتاب میخوندم. آخ که چقدر دوستش داشتم. وقتی که دخترخاله میم یکی از نوشته های وبلاگش رو برام فرستاد، عاشق نوشتنش شدم. همون شب رفتم توی بلاگش و یک عالمه از نوشته هاش رو خوندم. وقتی میخونمش، تمام آرزوی نویسنده بودنم خون میشه توی رگهام. انگار که خودم دارم مینویسم. همیشه دوست داشتم بنویسم. بشینم توی بالکن خونه ای که تصویر روبروش جنگل باشه، خونه خودم، قهوه بخورم و بنویسم. همین!

ولی هیچ وقت اون خونه رو نداشتم و همیشه سرکار به وبلاگم گریزی زدم و نوشتم. برای دل خودم، برای حال خودم. اما وقتی نوشته های اون رو میخونم، این آرزوم دوباره زنده میشه.

دیشب رفتم سراغ کتاب هاش، دوتا بود، دانلود کردم و شروع کردم به خوندن "قاب های خالی" ... نمیتونستم خوندن رو قطع کنم. ساعت از دو صبح گذشته بود و توی تخت در حالیکه لحن رییسم میومد توی سرم که بابت دیر رسیدن بهم تذکر میده، و منِ درونی که هی میگفت زودتر بخواب که دیگه لحنش رو نشنوی، هنوز میخوندم.

صبح توی تاکسی و اتوبوس، موقع رد شدن از میدون عشرت آباد هم میخوندم. یادم نمیاد آخرین باری که اینطوری جنون خوندن داشتم کی بوده. صفحه های آخر کتاب، اشک امونم نمیداد، بدون اینکه به فکر این باشم که کل هیئت مدیره توی اتاق بغل جلسه دارن و در اتاق من هم بازه و هر لحظه ممکنه بیان بیرون و یه کاری برام جور کنند. چشمام رو ببیند و بپرسند چی شده و من جوابی نداشته باشم.

میخوندم چون " فهیم عطار " حالا تبدیل شده به نویسنده مورد علاقم. نه فقط وبلاگش "بی دلیل" که کتابی که ازش خوندم هم. حالا برام شده مثل یک کسی که میخوام مثل اون باشم، مثل اون بنویسم همنوقدر راحت.

Marooned Girl...
ما را در سایت Marooned Girl دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eiammaroonedd بازدید : 116 تاريخ : جمعه 28 دی 1397 ساعت: 13:42