چهل و شش

ساخت وبلاگ

چشمامو که باز کردم قبل از حس کردن سردردم، چشمم افتاد به سه تا بادکنکی که از بالای در اتاق آویزون شده بود، یادم افتاد تولدمه. سی و سه هم تمام شد و رفت. طول کشید تا بتونم از تخت بیام پایین.

صحنه بعدی روی مبل نشستم و در حالیکه آبجو مینوشم فکر میکنم چه مسکنی ممکنه بعد از ۵ روز متوالی سرم رو آروم کنه. یک دقیقه بعد دو تا ژلوفن توی معدم که حالا پر از آبجو شده دارن شنا میکنند. شرط میبندم حتی مسکن ها هم این روزها وظایفشون رو فراموش کردن.

خوردن مسکن، آبجو، چک کردن جوش سمج صورتم، و شنیدن اولین پیغام صوتی تبریک تولد توسط خواهرم، مالیدن برس خالی از رژگونه روی صورتم و رژ صورتی پررنگ یک ساعت تمام طول کشید. داشتم فکر میکردم چحوری یا با چه چیزی خوشحال میشم امروز. از اون موقع هشت ساعت گذشته و هنوز نفهمیدم.

دیروز از انجمن حمایت از بیماران فلان بهم زنگ زدن حالمو بپرسن، البته به این بهانه آمار مصرف داروم رو هم بگیرن. حسش عجیب بود، مثل یه کسیم که هی به خودش میگه خیلی بیماری خاصی نداری ولی اونها از فامیل بیشتر زنگ میزنند و حالمو میپرسند.

از یه طرف هم میزان اهمیت و توجهشون (برای منی که این چند وقته از شدت درد پای چپم گاهی با فکر اینکه ممکنه پامو از دست بدم میزنم زیر گریه، مهم نیست کجا باشم یا تو چه وضعیتی،سرکار، تو خیابون، تو بغل تو، یا هرجای دیگه...) تو ایران ستودنیه واقعا.

Marooned Girl...
ما را در سایت Marooned Girl دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eiammaroonedd بازدید : 135 تاريخ : جمعه 28 دی 1397 ساعت: 13:42