پنجاه و پنج

ساخت وبلاگ

چند وقتی میشه که ننوشتم ولی حرف داشتم. حرف داشتم و وقت نداشتم. یا بهتر بگم حوصله نداشتم. اما امروز شمس رو کشتند، صبح توی تپسی لاین داشتم ملت عشق رو میخوندم، به این قسمت که رسیدم سرم گیج رفت و حال تهوع گرفتم. شمس قسمتی از وجود من هم شده بود انگار. وقتی رسیدم دفتر خیلی افسرده بودم، روبروی همکارام توی اتاق داشتم کاپوچینوم رو هم میزدم و اشکام از صورتم میریخت پایین. شوپن گذاشتم که یکم حالم بهتر شه شاید. ته دلم ناراحته خیلی و احساس تنهایی شدیدی میکنم بعضی وقتا. دلم میخواد با همدیگه تو یه خونه زندگی کنیم. اینو وقتی فهمیدم که پریشب نزدیک های 4 و نیم صبح از خواب پریدم و دیدم توی تختم نیستی، بغض کردم و یک ساعتی رو توی تخت با یه حال غمگینی فکر کردم و گریه. فهمیدم که دلیل گریه ام چیزی جز خواستن بیش از حد تو نیست. دلم میخواد شبها توی آغوش تو بخابم. مدتهاست این حس رو دارم ولی اونشب انگار یه دفعه متوجه شدم...

 

پ.ن: اینو چتدین روز پیش نوشتم. ولی الان تونستم منتشرش کنم

Marooned Girl...
ما را در سایت Marooned Girl دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eiammaroonedd بازدید : 137 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 16:56